ماییم قدیم عشق باره


باقی دگران همه نظاره

نظارگیان ملول گشتند


ماند این دم گرم شعله خواره

چون چرخ حریف آفتابیم


پنهان نشویم چون ستاره

انگشت نما و شهره گشتیم


چون اشتر بر سر مناره

از ما بنماند جز خیالی


و آن نیز برفت پاره پاره

مردان طریق چاره جستند


با هستی خود نبود چاره

در آتش عشق صف کشیدند


چون آهن و مس و سنگ خاره

مردانه تمام غرق گشتند


اندر دریای بی کناره